جزو اون دسته آدما هستم

که همیشه در حال تلاش برای شاد بودنن

اگه یکی خوش نباشه تلاشمو میکنم تا حس و حال لحظشو عوض کنم

ولی بعضی وقتا ک روحم از تلاش کردن خسته میشد

شخصیتمو به دو نیمه تقسیم میکردم

میذاشتم نیمه ای از من به حال خودش باشه

و نیمه دیگه من به تلاش ادامه بده

و این دوگانگی باعث شد گاهی با خودم غریبه شم

که نسبت به همه چیز حس نامطمئن بودن بم دست بده

اما وقتی تصمیم گرفتم که دوست صمیمی همدیگه باشیم

کاملا مطمئن بودم که اشتباه نمیکنم

یه وقتایی با ذهنم حرف میزنم و بعدش تصمیم میگیرم بیام اینجا بنویسم

ولی وقتی شروع میکنم به نوشتن

احساس میکنم نیازی ندارم که حرفی بزنم

نمیدونم شایدم برای این باشه که حرف زدن باهاش منو از افکار این لحظم دور کرده

گاهی وقتا تو لحظه لبریز از زندگی و سرخوشی ام

سرشار از دیوانگی

و گاهی آن چنان غمگین که گویی غم عالم بر دوش من است

چه ادبی نوشتم یهو :/

ولی خب همه ما همینیم

هممون یا گاهی خیلی خوشحال و گاهی غمگینیم

یادمه یکی میگفت خوب بودن و شاد بودن یه انتخابه

و خب بعضی وقتا هم غمگین بودن نیازه

امروز برخلاف اکثر روزام دپرسم

شاید چون گاهی یکی پیدا میشه که بهم بگه

که ممکنه تو سرم هدفای اشتباه باشه

شاید چون گاهی اونایی که باید حمایتم کنن 

تا به هدفم برسم فقط تظاهر میکنن

نمیدونم شایدم گاهی چون عصبانیشون میکنم اینجوری میگن

یا شاید چون نمیخوان اشتباه کنم

به هرحال تصمیم گیری برای آیندت اونم با کنکور این چیزارو داره


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها